دلبندم

بدون عنوان

1395/10/30 1:34
نویسنده : مونا
16 بازدید
اشتراک گذاری

روزی که ازبیمارستان مرخص شدیم واومدیم من خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم انگارگمشده ای داشتم که بدستش اورده بودم خونه باتویه صفای دیگه پیداکرده بود عطرتنت خوشی قدمت همه خونه رو فراگرفت اولا شیرمونمیخوردی خیلی ناراحت بودم گریه میکردم که شیرمونمیخوری اخرش مجبورشدم بدوشم باشیشه بدم که خوشبختانه شیشه روخوردی کم کم  به مرور زمان دیگه دخترخوبی شدی وشروع کردی به خوردن قربونت برم از اداهات یکی خمارکردن چشمات بود همش چشماتوخمارمیکردی واسم ومامانی قندتودلم اب میشد دلم ضعف میرفت واست خیلی کوچولوبودی شبا من وخالت نمیخوابیدیم چهل روزتمام نوبتی مراقبت بودیم اخه میترسیدم شیرازدهنت برگرده وخدای نکرده خفه بشی ولی عوضش بابات خوب میخوابید راستش توهم شب وروز نمیدونی شبا بیداری وروزا خواب عادت کردی به بغل همش میگی بغلت کنیم وسراپا بگردونیمت توهم باکنجکاوی تمام همه جارونیگامیکردی مبل تابلو همه چی  حلمای عسلم من وباباییت خیلی خیلی خیلی دوستت داریم زندگی من بااومدنت یه معنای دیگه پیداکرده بود معنای زندگی عشق فداکاری لذت 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)

niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلبندم می باشد