دلبندم

چهارشنبه۶ مرداد پنج ماهگی

عسلم حلمای قشنگم با مامان جون تصمیم گرفتیم امروزببرمت گوشاتوسوراخ کنیم تزریقاتی که خاله فیروزه معرفی کرده اونم گفت بایدامروزحموم ببری وعصربیاری رفتیم خونه خاله اونجامامان جون حمومت کرد بعدکلی شلوغی کردی خاله همش بت میمون میگفت خاله به بچه هامیمون زیادمیگه   پسرهمسایشون امیرحسین میومد دستتومیگرفت توهم خیلی ازش خوشت اومد میخندیدی عصررفتیم  همین که اقا باماژیک علامت گذاشت قلبم یهوریخت خیلی نگران بودم  تزریقاتیه خیلی شبیه بابات بود البته پیریش دیگه شبیه اون میشه البته بدنشدپیری باباتم دیدم چه شکلی میشه  گلم سرتوگرفتم که تکون نخوری بعد بایه دستگاهی میخکوب مانندی سوراخ کرد یه کم گریه کردی قربونت برم زودبردمت بیرون هوات عوض شه ...
30 دی 1395

بدون عنوان

روزی که ازبیمارستان مرخص شدیم واومدیم من خیلی خیلی خیلی خوشحال بودم انگارگمشده ای داشتم که بدستش اورده بودم خونه باتویه صفای دیگه پیداکرده بود عطرتنت خوشی قدمت همه خونه رو فراگرفت اولا شیرمونمیخوردی خیلی ناراحت بودم گریه میکردم که شیرمونمیخوری اخرش مجبورشدم بدوشم باشیشه بدم که خوشبختانه شیشه روخوردی کم کم  به مرور زمان دیگه دخترخوبی شدی وشروع کردی به خوردن قربونت برم از اداهات یکی خمارکردن چشمات بود همش چشماتوخمارمیکردی واسم ومامانی قندتودلم اب میشد دلم ضعف میرفت واست خیلی کوچولوبودی شبا من وخالت نمیخوابیدیم چهل روزتمام نوبتی مراقبت بودیم اخه میترسیدم شیرازدهنت برگرده وخدای نکرده خفه بشی ولی عوضش بابات خوب میخوابید راستش توهم شب وروز نم...
30 دی 1395

عکس اتلیه نوزادی

عزیزدلم  تازه دوماهت تموم شده بود بامامان جون وخالت بردیمت اتلیه تا از دخترفندقم عکس بگیرن اولش اروم بودی ولی اخراهمش گریه کردی موقع اومدن سرتودعوابود مامان جون میگفت بده بغل من وخاله جونتم میگفت نه بده بغل من تونمیتونی برداری وعکاس بیچاره مات مونده بود . ...
30 دی 1395

بدون عنوان

حلمای نازم عزیزدل مامان یک ماه زود بدنیا اومدی دخترعجولم انگارخیلی دوست داشتی زودبیای ودنیای بیرونت روببینی الباه منم هرروزلحظه شماری میکردم واسه بدنیا اومدنت ببینمت بغلت کنم ببوسمت و بوت کنم بدنیااومدنت بهترین خاطره زندگی منه وقتی داخل اتاق عمل برای اولین بار دیدمت دختر خوشگل باچشمای که حالت خنده داشت خداراهزارمرتبه شکرکه توصحیح وسالم به من عطا کرد بهترین لحظه زندگیم موقعی بود که دکترتورواوردپیشونیتوچسبوندبه پیشونی من الهی فدات بشم خیلی کوچیک بودیچشماتم میخندید موقع تولد۳کیلوبودی قدتم ۴۷/۵ درعرض دوسه روز وزن کم کردی شدی ۲/۵ چون کوچیک بودی نمیتونستی شیربخوری منم شیرندلشتم هنوزشیرم نیومده بود بعدعزیزم زردی گرفتی  اینم عکست وقتی دستگاه می...
29 دی 1395
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دلبندم می باشد